مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.
پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت مامان،مامان! وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد،تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد!
مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت...
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر..