روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم ، چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست . نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود :
"این هم میگذرد"
علت را پرسیدم، گفت:
این دست خط من است ، بیست سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم .
الان صاحب چندین کارخانه ام.
پرسیدم پس چرا دوباره به اینجا برگشتی؟
گفت آمدم تا پر رنگتر بنویسم :
"این هم میگذرد"