Google+

آموزش لینوکس و امنیت

مرجع آموزش لینوکس و امنیت پارسی

آموزش لینوکس و امنیت

مرجع آموزش لینوکس و امنیت پارسی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا» ثبت شده است

روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم ، چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست . نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود :

  • حجت طاهری

یکی از پادشاهان دوره های دور کشورمان در شکارگاهی به شب بر خورد و ناگزیر در کناره ی یک آسیاب رحل اقامت گزید بی هیچ سر پناهی. آسیابان پیر در آمد که: من گوشهایم سنگین است و اگر بخواب روم صدایی نمی شنوم. و گفت: به شما توصیه می کنم به داخل آسیاب بیایید تا از باران تندی که خواهد بارید خیس نشوید. پادشاه، وزیر همراهش را خواست و سخن آسیابان با وی در میان نهاد. وزیر به آسمان نظر افکند و غش غش خندید که: این آسمان هرچه داشته باشد باران نخواهد داشت...

  • حجت طاهری

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

  • حجت طاهری

آقایی از رفتن روزانه به سر کارش خسته شده بود ، در حالی که خانومش هر روز خونه بود !

واسه همین یه شب به خدا گفت:

خدا جونم!من هرروز میرم سرکارو بیشتر از 8ساعت بیرونم در حالیکه زنم همش توی خونه ست و نمیفهمه به من چی میگذره!

خواهش میکنم برای یه مدت جای مارو باهم عوض کن!

خداوند قبول کرد!

صبح روز بعد مرد با اعتماد بنفس کامل مثل یه خانوم!از جاش بلند شد

و واسه همسرش صبحانه آماده کرد،بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسه شون رو تنشون کرد . بهشون صبحانه داد ، ناهارشون رو توی کوله شون گذاشت و بردشون مدرسه!

وقتی برگشت خونه رو جارو کرد،گردگیری کرد ورفت بانک؛بعدش رفت خرید کرد و وقتی برگشت خونه ساعت 12 بود و هنوز نهار آماده نکرده بود.باید دنبال بچه ها هم میرفت!

  • حجت طاهری