روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم ، چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست . نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود :
روزی از کوچه پس کوچه های پایین شهر میگذشتم ، چشمم به مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت افتاد که به دیواری خیره شده بود و میگریست . نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم نوشته شده بود :
در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
یکی از پادشاهان دوره های دور کشورمان در شکارگاهی به شب بر خورد و ناگزیر در کناره ی یک آسیاب رحل اقامت گزید بی هیچ سر پناهی. آسیابان پیر در آمد که: من گوشهایم سنگین است و اگر بخواب روم صدایی نمی شنوم. و گفت: به شما توصیه می کنم به داخل آسیاب بیایید تا از باران تندی که خواهد بارید خیس نشوید. پادشاه، وزیر همراهش را خواست و سخن آسیابان با وی در میان نهاد. وزیر به آسمان نظر افکند و غش غش خندید که: این آسمان هرچه داشته باشد باران نخواهد داشت...
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت گفت آقا ببخشید, مادر من تو اون
آسایشگاه روبرو نگهداری میشه من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم
کرد ببرمش اونجا این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول
کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم
داخل آسایشگاه پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد
پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟