Google+

آموزش لینوکس و امنیت

مرجع آموزش لینوکس و امنیت پارسی

آموزش لینوکس و امنیت

مرجع آموزش لینوکس و امنیت پارسی

۲۲ مطلب با موضوع «داستان های زیبا» ثبت شده است

آقایی از رفتن روزانه به سر کارش خسته شده بود ، در حالی که خانومش هر روز خونه بود !

واسه همین یه شب به خدا گفت:

خدا جونم!من هرروز میرم سرکارو بیشتر از 8ساعت بیرونم در حالیکه زنم همش توی خونه ست و نمیفهمه به من چی میگذره!

خواهش میکنم برای یه مدت جای مارو باهم عوض کن!

خداوند قبول کرد!

صبح روز بعد مرد با اعتماد بنفس کامل مثل یه خانوم!از جاش بلند شد

و واسه همسرش صبحانه آماده کرد،بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسه شون رو تنشون کرد . بهشون صبحانه داد ، ناهارشون رو توی کوله شون گذاشت و بردشون مدرسه!

وقتی برگشت خونه رو جارو کرد،گردگیری کرد ورفت بانک؛بعدش رفت خرید کرد و وقتی برگشت خونه ساعت 12 بود و هنوز نهار آماده نکرده بود.باید دنبال بچه ها هم میرفت!

  • حجت طاهری

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است: 

 

  می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.

 آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد...

  • حجت طاهری

توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد.
این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند.
...
یه روز صبح­ خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:
از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم.
شما ۳۰ دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید.
و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود
دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند.
فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد.
بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید.
بعد از ۱۵ دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
...
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید: شما هنوز ۱۵ دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟
مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت: میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟
مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه. ولی این بار
تو کبوتر رو نگه دار و من می رینم روی سرش.
.
.
.
هیچ وقت نذار ذهنت شرطی بشه.

  • حجت طاهری

«جولی، همسر عزیزم، الان که این نامه را می خوانی جنازه من در استخر حیاط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشی من تقصیر تو بود. شوهرت استفان»

جولی نامه را خواند و از اتاق آمد بیرون، به حیاط که رسید جنازه من را در استخر دید که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شیرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما یادش نبود که شنا بلد نیست، من هم از استخر آمدم بیرون!

  • حجت طاهری

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد..

  • حجت طاهری