آقایی از رفتن روزانه به سر کارش خسته شده بود ، در حالی که خانومش هر روز خونه بود !
واسه همین یه شب به خدا گفت:
خدا جونم!من هرروز میرم سرکارو بیشتر از 8ساعت بیرونم در حالیکه زنم همش توی خونه ست و نمیفهمه به من چی میگذره!
خواهش میکنم برای یه مدت جای مارو باهم عوض کن!
خداوند قبول کرد!
صبح روز بعد مرد با اعتماد بنفس کامل مثل یه خانوم!از جاش بلند شد
و واسه همسرش صبحانه آماده کرد،بچه ها رو بیدار کرد و لباسهای مدرسه شون رو تنشون کرد . بهشون صبحانه داد ، ناهارشون رو توی کوله شون گذاشت و بردشون مدرسه!
وقتی برگشت خونه رو جارو کرد،گردگیری کرد ورفت بانک؛بعدش رفت خرید کرد و وقتی برگشت خونه ساعت 12 بود و هنوز نهار آماده نکرده بود.باید دنبال بچه ها هم میرفت!